گزارش فارس از وضعیت نابسامان بیماران و همراهان؛ آلاخون والاخون شدن شهرستانیها کف بیمارستانهای پایتخت
حال این جماعت سرد و غمگین است؛ فرسنگ ها راه را گذرانده اند و به امید درمان بیماری عزیزان خود، سختی راه را به جان خریده اند و در شهر غربت و بی کسی، خواب و خوراکشان در کف خیابان است.
به گزارش شوراآنلاین، هوا گرم و طاقت فرساست، اما حال این جماعت سرد و غمگین است؛ فرسنگ ها راه را گذرانده اند و به امید درمان بیماری عزیزان خود سختی راه را به جان خریده اند و در شهر غربت و بی کسی، خواب و خوراکشان در کف خیابان است و انگار این جماعت وصله ناجوری برای هموطن و هم نوع بودن به شمار می روند.
هم غم بیماری دارند و هم بار سنگین هزینه های درمان همچو پتکی مدام بر سرشان فرود می آید . هر کدام در گوشه ای از بیمارستان سایه ای پیدا کرده و در خود فرو رفته اند.
اینجا تونل استراحت بیماران و همراهان شهرستانی است! آن هم در بیمارستانی در قلب پایتخت! یکی در فکر داروها و جواب آزمایش سرطان خون است و دیگری از بلاتکلیفی و نداشتن محل استراحت گلایه مند است.
به میانشان می روم تا از حال و روزشان بنویسم و مرهمی کوتاه و سنگ صبوری موقتی برای تسکین دردهایشان باشم.
اینجا گعده بیماران و همراهان شهرستانی در یک تونل با سایه بان آبی رنگ و چند نیمکت که حالا چون یک مهمانپذیر؛ البته بدون امکانات اولیه و تنها با تشک خوابی از جنس آهن، از میهمانان خود پذیرایی می کند!
*۲۷۰۰ کیلومتر را برای درمان طی کرده ام!
جوان ۳۵ ساله ای در حالی که لباس بلوچی پوشیده روی یکی از نیمکتهای حیاط بیمارستان نشسته است. از بلاتکلیفیاش در این بیمارستان میگوید و ادامه میدهد: «۲۷۰۰ کیلومتر از بلوچستان تا تهران را طی کردهام و یک هفته است در کنار این فضای سبز زندگی میگذرانم و منتظرم تا ببینم درمان بیماری کبد مادرم به کجا می رسد.»
کمی آن طرف تر پیرمردی که از کرمانشاه آمده است، میگوید: «دو روز است که اینجا ساکنیم و برای درمان در قسمت هستهای بیمارستان آمدهایم. هنوز مشکل خاصی برای درمان نداریم اما اینجا هیچ امکاناتی برای اسکان وجود ندارد و مجبور هستیم زیر سایه درختان زمان خود را بگذرانیم.»
مرد میانسالی که از قائم شهر برای درمان سرطان خون به بیمارستان آمده است، در حالی که روی نیمک لم داده و به نقطه ای خیره شده است،میگوید: «۱۴ روز در اینجا هستیم!» بیمارم را ابتدا به اورژانس بردند و بعد به بخش خون انتقال دادند. مشکل اصلی ما این است که جایی برای اسکان نداریم و در این ۱۳-۱۴ روز روی همین صندلیها زندگی کردهایم؛ ضمن اینکه ما ۳-۴ روز اول برای ویزیت بیمارمان بلاتکلیف بودیم.
کمی دورتر با مردی حدود ۵۰ ساله در حالی که روی نیمکت در حال چرت زدن است، همکلام میشوم.
نامش اناری است. می گویم: «آقا علت حضورت در اینجا چیست؟ » ابتدا کمی جاخورده و سکوت می کند و انگار دیدن یک نفر با کیف و پرسش این چنینی برایش غیر طبیعی است! ادامه می دهم: «من خبرنگار هستم و تنها آمده ام از وضعیت بیماران گزارش تهیه کنم» خلاصه به حرف می آید و بیان می کند: «از اردبیل آمدهام. همسرم مبتلا به سرطان خون شده و ۴۲ روز است اینجا هستیم! ما در این مدت بعضی روزها را در یک مسافرخانه گذراندیم و برخی اوقات در همین جا زیر سایه درختان روز را به سر کردیم.»
همسرم ۱۲ روز در بیمارستان اردبیل بستری بود اما به دلیل حاد شدن بیماریاش به بیمارستان …. انتقالش دهیم. اینجا به دلیل ازدحام بیمار شرایط پذیرش بسیار سخت بوده و مثل روزهای جنگ است! چرا که مراجعه کننده زیاد است و آنها نیز مجبورند به سختی بیماران را پذیرش کنند. من خودم اینجا بیماری را دیدم که ۱۰ روز بود روی این نیمکتها خوابیده بود اما هنوز بیمارستان آن را پذیرش نکرده بود!
وی از گرانی داروهای سرطانی سخت گلایه دارد و میگوید: ۲۰ عدد آمپول را به قیمت ۵ میلیون و ۷۰۰ هزار تومان تهیه کردم. اینها داروهای اصلی همسرم هستند و مجبور بودم آنها را از بیرون از بیمارستان تهیه کنم. البته در کنار همه این سختیها پزشکان میگویند: «به دلیل شدت بیماری همسرم معلوم نیست چه زمانی او را مرخص کنند.»
از او میپرسم: «بیمارستان چه امکانات رفاهی به شما داده است؟» سری از روی تاسف تکان میدهد و با خنده معنا داری میگوید: آقا امکانات کجاست؟!
بیمارستان یک غذای همراه بیمار هم نمیدهد و باید هزینه لباس بیمار را خودمان بدهیم؛ حالا شما میگویید به ما اسکان بدهد! اکثر افرادی که زیر این تونل روز را میگذرانند، شهرستانی هستند.
پیرمردی حدود ۷۰ ساله در حالی که روی نیمکت نشسته و سیگاری میکشد هم صحبت ما میشود و میگوید: «من از خرمآباد آمدهام. پسرم در تهران کارگری میکند اما چند وقت پیش در بزرگراه چمران تصادف کرده و حالا ۲۱ روز است در این بیمارستان بستری است.»
بیمارستان یک غذای همراه بیمار هم نمیدهد و باید هزینه لباس بیمار را خودمان بدهیم؛ حالا شما میگویید به ما اسکان بدهد!
پسرم از ناحیه لگن و مثانه دچار آسیب دیدگی شدیدی شده است و من نیز ۱۵ روز است به تهران آمدهام.» اکنون می گویند: «باید مرخص شود و ۱۵ روز دیگر باز به بیمارستان بیاید اما ما که جای مناسبی نداریم تا او در تهران استراحت کند. با این شکم سوراخ شده که احتمال عفونت آن بالاست کجا بروم؟!
پُکی به سیگار می زند و با لحنی از سر عصبانیت ادامه میدهد: «چرا باید بیمارستانی به این بزرگی جایی برای اسکان شهرستانیها نداشته باشد و آنها مجبور شوند کف حیات بیمارستان بخوابند؟!»
کمی در محوطه می چرخم و مردی میانسالی در حالی که روی نیمکت حیاط بیمارستان دراز کشیده است وقتی مرا میبیند با تعجب میپرسد:«شما بازرس هستید؟ که من او را آرام میکنم و میگویم: «نه،خبرنگارم.» حالا کمی بیشتر به من اطمینان میکند و میگوید: «من از قائمشهر آمدهام و ۱۲ روز است اینجا هستم.»
بیمارم دچار سرطان خون است اما مجبوریم به دلیل نبود محل اسکان شبها زیر همین تونل بخوابیم. اینجا امکانات خاصی به ما نمیدهند. من به آنها گفتم باید همراه بیمارم باشم تا اگر نیاز به دارویی داشت آن را تهیه کنم اما بیمارستان به من اعلام کرد: «شما نمیتوانید اینجا باشید» بروید و اگر به شما نیاز شد با شما تماس میگیریم. من اعتراض کردم و میگویم: «اگر یک شب نیاز به همراه و پیگیری درمان داشت،من چطور خودم را به بیمارم برسانم؟!»
خانمی که کمی آنطرفتر نشسته و به حرفهای ما گوش میدهد با عصبانیت میگوید: «من نیز بیمار سرطانی دارم و هزینههای زیادی کرده ام. هر نسخهام ۵۰۰ تا ۷۰۰ هزار تومان هزینه دارد. قبلا واحد مددکاری بیمارستان مقداری کمک میکرد اما الان می گویند دیگر بودجه نداریم.»
پیرمردی که از زنجان آمده است بین صحبتهای این خانم میآید و بیان می کند:« آقا بنویس من نیز مجبور هستم آمپولهای دانهای ۹۰ هزار تومان را از ناصر خسرو تهیه کنم!»
به بیرون از بیمارستان …. میروم. اینجا نیز چند نفری از بیماران که از شهرستان آمدهاند زیر سایه درختان در حال استراحت هستند.
پیرمردی که همراه فرزند و همسرش در گوشه خیابان نشسته و مشغول خوردن میوه است، هم کلامم میشود و میگوید: «ما از کرمان و شهر بافق آمدهایم.اینجا به ما گفتند که باید ام آر آی انجام دهید اما حالا وقتی مراجعه کردیم میگویند «دستگاهمان خراب است باید این آزمایش را بیرون از بیمارستان انجام دهید» در حالی که هزینه آن بالاست و ما توان پرداخت آن را نداریم. ما دیشب را در نزدیکی یکی از پارکهای نزدیک بیمارستان گذراندیم و هنوز پاسخی از درمانگاه بیمارستان نگرفتهایم و بلاتکلیف هستیم.
پیرمردی که از زنجان آمده است بین صحبتهای این خانم میآید و بیان می کند:« آقا بنویس من نیز مجبور هستم آمپولهای دانهای ۹۰ هزار تومان را از ناصر خسرو
تهیه کنم!»
*** بیمارستان …
اینجا نیز بسیار شلوغ است و انگار از هر نقطه ای از کشور یک نفربا لهجه ای خاص به عنوان بیمار یا همراه آن حاضر است!
در حیاط بیمارستان و در حالی که عقربههای ساعت از ۱۲ و نیم ظهر گذشته است به عدنان یکی از جوانان اهوازی برمیخورم که زیر سایه درختان دراز کشیده است. وقتی از او میخواهم از علت آمدنش به بیمارستان برایم بگوید: ابتدا سکوت معناداری میکند و پس از لحظاتی این چنین روایت میکند: ۱۹ روز است برای درمان توموری که در مری داییام است به این بیمارستان آمدهایم.
از او میپرسم: «چرا زیر این آفتاب داغ نشستهای؟! ادامه میدهد: «جایی برای اسکان نداریم.» به واحد مددکاری رفتهایم و از آنها درخواست دادن محل اسکان کردهایم اما آنها میگویند «جایی برای اسکان نداریم و شما باید هر یک ساعت به یک ساعت به اینجا مراجعه کنید تا اگر بیماری از اینجا رفت شما را جایگزین کنیم.
ما اینجا امکاناتی نداریم و مجبوریم چند روز یک بار برای حمام کردن و شستشوی لباسهایمان به حرم امام خمینی(ره) برویم. مشکل اصلی ما نبود محل اسکان است.
فردی که در نزدیکی عدنان نشسته است و نامش سید سیاری است، وارد صحبتهایمان میشود و میگوید: «من ۵ روز است از ارومیه برای درمان مادرم به این بیمارستان آمدهام و شب و روز را در همین جا به سر میبرم.»
شبها وقتی میخوابیم موشهای زیادی کنارمان پرسه میزنند و روزها از گرما کلافه میشویم. مسئولین بیمارستان نمیگذارند ما خودرویمان را به داخل بیمارستان بیاوریم و مجبوریم مدام برای آوردن وسایلمان مسیر بیمارستان تا خیابان کناری آن را طی کنیم.
چند قدم آنطرفتر خانوادهای که از گرگان برای درمان آمدهاند، مشغول خوردن ناهار هستند. خودم را به آنها معرفی میکنم و از آنها میخواهم علت آمدنشان به بیمارستان … را بگویند. یکی از آنها که جوانی ۳۰ ساله است، میگوید:« چند روزی است برای درمان مادرم از گرگان آمدهایم و مجبوریم به دلیل نبود محل اسکان در همین جا روز را بگذرانیم.»
ما به واحد مددکاری بیمارستان مراجعه کردیم و از آنها خواستیم محلی را برای اسکان به ما بدهند اما آنها میگویند: «ما فقط میتوانیم به یک نفر اسکان دهیم در حالی که ما ۴ نفر هستیم.»
کمی آنطرفتر جوانی در حالی که کنار ویلچرش به سختی نشسته است، میگوید: من از دزفول برای انجام جراحی پلاستیک زخم بستر به این بیمارستان آمدهام.»
اینجا هیچ امکاناتی به ما نمیدهند؛ در حالی که من یک بیمار ضایع نخاعی هستم و روی ویلچر به سر میبرم. مجبورم با چنین وضعیتی که دارم شبها برای خوابیدن به حرم امام خمینی(ره) بروم و مجددا روزها پیگیر درمانم باشم. با اینکه چند روزی است اینجا هستم هنوز نتوانستهام پزشک خود را ملاقات کنم و از او درباره روند درمانم بپرسم؛ چرا که اینجا بسیار شلوغ است.
پیرمردی که خود را رحیمی مینامد، میگوید: «دو روز است که برای درمان همسرم که دچار سیروز کبدی است از همدان به اینجا آمدهایم.»
قرار است او را جراحی کنند اما هنوز تخت خالی برای بستری کردن ندارند؛ در حالی که من ۱۲ روز پیش نوبت عمل جراحی را از این جا گرفتم اما حالا میگویند« تخت برای بستری نداریم و چند روز دیگر نیز باید اینجا باشم.
آنچه در این گزارش میدانی از وضعیت بیماران و همراهان آنها که از نقاط مختلف برای درمان به تهران می آیند مشهود و ملموس بود، این بود که علاوه بر مشکل در روند درمان و بلاتکلیفی در فرایند درمانی بیماری های مختلف،مشکل اسکان و نبود امکانات حداقلی رفاهی برای بیماران شهرستانی و همراهان آنها مهمترین دغدغه ای است که یک بیمار باید علاوه بر موضوع درمان با آن دست و پنجه نرم کند و مراکز اسکان همراهان بیماران یا وجود ندارد و اگر هم در برخی مراکز درمانی فعال است، به دلیل وجود بیماران فراوان و درخواست های زیاد برای اسکان،جوابگوی این بیماران نیست.