ضریح بود و هزاران دعا در حرم…
به گزارش پایگاه خبری شورا آنلاین نزدیکتر که میشوم همان نوای قدیمی و زیبا را با لهجه شیرینش میشنوم، «در دیده به جای خواب، آب است مرا یا مولا دلوم تنگ اومده شیشه دلوم آی خدا زیر سنگ اومده…گویند تو بخواب تا که به خوابش بینی، یا مولا دلوم تنگ اومده شیشه دلوم آی خدا زیر سنگ اومده…»
بی اراده پشت سرش راه میافتم، صدای محزونش میتواند هرکسی را مجذوب خود کند، وارد صحن که میشود، لحظهای میایستد، میایستم. دیگر زمزمه نمیکند ولی هنوز نگاهش به همان نقطه طلایی است. گویی زمان برایش ایستاده. یک نگاهم به گنبد است و یک نگاهم به او، آرام سرش را پایین میاندازد و می رود همان گوشه ورودی صحن روی پله کوچکی مینشیند و سرش را میگذارد روی زانوی خود. حالش غبطه خوردن داشت… از راه دور آمده بود، با زمزمه یا مولا دلوم تنگ اومده… و عجیب آرامشی است مولا.
نگاهم را که از او گرفتم به گنبد خیره شدم و راه افتادم بدون آنکه جلوی مسیر خود را ببینم، جاذبه عجیبی دارد، میایستم، هنوز گیجم، روی فرشهای گل سرخی صحن آزادی مینشینم. گوش به همهمه اطراف میسپارم، میان این همه صدا زنی است که آهنگ صدایش نشان از دیار زاینده رود میدهد، با خوشحالی بسیار به مخاطب پشت تلفن خود میگوید، «آره دیگه، جای شما خالی امام رضا طلبید و اومدیم مشهد، ببین من گوشی رو میگیرم به سمت حرم امام رضا، خودت هرچی میخوای به آقا بگو»
اولین باری نبود که این صحنه را می دیدم ولی نمیدانم چرا هر بار بغض سنگینی را فرو میخوردم و چشمانم بی اراده خیس میشود، حواس دلم میرود پیش آن زائر پشت خط تلفن… اینکه چشمانش را لحظهای می بندد، خودش را مقابل گنبد طلای حضرت میبیند و آرام با اشک دردهای دلش را بازگو میکند و در چند ثانیه یک دل سیر زیارت می کند.
گاهی به آدمهای آنسوی این خطهای تلفن حسادت می کنم که حضرت از آن همه فاصله دلشان را دیده و حرفشان را شنیده و حالا جواب تمام سلامهایشان را میدهد. اینکه کیلومترها دورتر از حریم حرمش باشی و تنها راهت پر دادن کبوتر دل به سمت حرمش باشد و عجیب آقای مهربانی است که هیچ کس را از قلم نمیاندازد.
چشمم به گنبد و آسمان حرم میافتد، کبوترهایی که بال میزنند و بی قرار رسیدن هستند. حتما تک تک این کبوترها دلهای کسانی هستند که هر صبح و شام دل خود را به مقصد خانه حضرت مهربانی پر میدهند و در انتطار پاسخ سلامی و رخصتی هستند، چشمان هر کبوتر پر است از درددلهایی که دوایش فقط پیش رضاست.
خورشید کم کم به سمت مغرب حرکت میکند، نسیمی در صحن و سرایش میوزد که به هر خستهای جانی دوباره میبخشد، فرشهای بیشتری برای نماز مغرب و عشا وارد صحن میشوند. چیز زیادی به غروب نمانده بود که صدایی همه زائران را به سوی خود فراخواند، صدایی که دل را میلرزاند. صدا از نقاره خانه حضرت بود، صدا مرا به دنبال خود خواند، صدای طبل و کرنا که در هر لحظه امام رضا را صدا میکردند. سرم را بالا گرفتم و خیره به نقاره خانه شدم، جمعیتی زیادی مانند من محو تماشا و گوش سپردن به این زیباترین قطعه موسیقی دنیا بودند.
اینجا، این قطعه از خاک مشهد، بدون شک از جنس دیگری است، از جنس دنیایی دیگر که دقیقه و ثانیه اش جور دیگری میگذرد، اینجا خانه کسی است که تمامی قوانین مکان و زمان دنیا را بهم میریزد، حضرت مهربانیها، مولایم، دل ما همیشه بی قرار این صحن و سرا و گنبدت است، ای آرامبخش دردهای ما، ای حضرت رفیق، دلمان را سالهاست گره زدهایم گوشه پنجره فولادت، به آن سبدهای گل اطراف ضریحت، به سقاخانهات، یا سلطان عشق، روز میلادت را به خودمان تبریک میگوییم که عجیب ولینعمت بزرگ و مهربانی داریم.
دستهایمان همیشه مقابلت بر سینه است و زمزمه لبهایمان اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى…