شب سیاه پایتخت/زندگی را امیدی نیست، مرگم آرزوست…
ساعت ۲۲:۳۰. برای خرید از سوپرمارکت از خانه بیرون می زنم و وارد خیابان اصلی که می شوم زن و مرد جوان که پسرکی حدودا ۸، ۹ ساله را در آغوش گرفته اند و در گوشه ای از پیاده رو به دیوار تکیه زده اند، نگاهم را جلب می کند. مثل همیشه حس کنجکاوی سراغم می آید و در یک چشم برهم زدن خودم را مقابل شب نشین های تاریکی می بینم که خستگی، بی تابی و نا امیدی در نگاه شان موج می زند. پدر جوان با لهجه خاص خودش خیلی زود کلام باز می کند و قصه پر غصه سفر اجباری به تهران را اینگونه بازگو می کند.« اهل روستایی در اطراف طبس هستیم. کشاورز هستم و بخاطر پیگیری وضعیت درمانی ابوالفضل پنج روزی هست که به تهران آمده ایم. ابوالفضل از بلندی پرت شده و با پشت سر به زمین خورده و بعد از آن مدام خون دماغ می شود و چشمانش تار می بیند. پنج شب در مسافرخانه ای در میدان راه آهن اقامت داشتیم و چون پولی پرداخت نکردیم، بیرونمان کردند و شناسنامه مان را گرو نگه داشته اند. مهمانسرای بیمارستانی که برای یکشنبه صبح وقت داریم هم بدون مدرک شناسایی پذیرش مان نمی کند». همزمان با صحبت های پدر ابوالفضل، سمند خاکستری رنگی متوقف می شود و راننده یک جعبه پیتزا و چند ساندویچ را روی زمین می گذارد و بعد از پرسیدن این سوال که مشکل چیست و شنیدن چند کلام ابتدایی پدر ابوالفضل، سری تکان می دهد و می رود.
مادر ابوالفضل که سوختگی آفتاب کاملا در چهره اش نمایان است سکوت اختیار کرده و حتی سرش را هم بالا نمی گیرد و پدر در حالیکه پسرکش را در آغوش گرفته صحبت هایش را ادامه می دهد:«بیمارستان بیمه عشایری را قبول نمی کند و هزینه ام آر آی که یکشنبه صبح باید از سر ابوالفضل بگیریم ۱۷۰ هزارتومان می شود. در صورتیکه حتی یک ریال هم نداریم. دار و ندار اندک مان را روز اول در ترمینال جنوب کیف قاپ ها به تاراج بردند و عاجز و درمانده اسیر خیابان ها شده ایم.»
برای پیگیری بدهی با مسافرخانه تماس می گیرم و بلافاصله که اسم مسافر را می برم، مدیر مسافرخانه مدعی می شود که این خانواده بابت پنج شب اقامت سیصد هزارتومان بدهکار هستند. بعلاوه ده هزار تومن پول دستی که از مدیر مسافرخانه گرفته اند.
ساعت حدود یازده شب:رانای سفیدرنگی ترمز می کند و زن و مردی جوان دقیقا با حس کنجکاوی مشابه از ماشین پیاده می شوند. زن جوان که کارمند یک شرکت بیمه است پیگیر ماجراست و مرد جوان شنونده. پدر ابوالفضل که اشک در چشمانش حدقه زده، خیلی سریع و مختصر ماجرا را تعریف می کند و مرد جوان بلافاصله شماره کارت بانکی اش را می گیرد تا بلافاصله به اولین عابربانک برود و مطالبه و هزینه اقامت مسافرخانه را پرداخت کند. اما شماره گرفتن همانا و پول نریختن همانا!!!!! شاید اعتماد نکردند، شاید پشیمان شدند…شاید…
ساعت حدود ۱۲ نیمه شب، به همراه دوستم محمد که به من ملحق شده همچنان کنار ابوالفضل و خانواده اش هستم که خستگی دوچندان در نگاه شان موج می زند. پدر ابوالفضل به یکباره بغضش می ترکد و مدام آرزوی مرگ می کند و به زندگی اش لعن میفرستد…
اگرچه سکوت شب با هق هق پدر ابوالفضل شکسسته شده اما فریادرسی نیست و دیگر حتی خبری از ماشین های عبوری هم نیست که حداقل نیش ترمزی بزنند و روزنه ای از امید را در دل خانواده ابوالفضل روشن کنند…
مجدد با مسافرخانه تماس می گیرم و با مدیر شیف شب که انصافا تا حد زیادی بویی از انسانیت برده، همکلام می شوم و میخواهم که امشب را به ابوالفضل و خانواده اش سرپناه بده تا فردا برای تسویه حساب اقدام کنم. مدیر شب مسافرخانه جوابم را اینطور می دهد: من هم اینجا باید پاسخگو باشم و حساب و کتاب پس بدهم اما حالا که شما قدم پیش گذاشتید من هم انسان هستم و کمک می کنم و امشب را جا می دهم.
ابوالفضل که روی دستان پدر خواب رفته به همراه مادر که نای بلند شدن هم ندارد را راهی میدان راه آهن می کنم تا حداقل استراحتی داشته باشند و تن رنجورشان را به جایی نسبتا گرم و نرم تکیه بزنند…
ساعت یک بامداد: آخرین تماس را با پدر ابوالفضل برقرار می کنم تا خیالم بابت اسکان و اقامت در مسافرخانه راحت شود. خوشبختانه جواب مثبت است و صدای آرام پدر ابوالفضل گواه این است که مدیر مسافرخانه مثل مرد پای حرفش ایستاده تا سیاهی شب تیره و تار ابوالفضل کمرنگ تر شود و در پاسی از شب امیدهای ابوالفضل و خانواده اش حداقل سو سو کند…
"محمد از تهران-شهروند خبرنگار"